Daily thoughts of me
16 خرداد
توقع داشتم برای آدم هایی که بعد از 52 سال والیبال مان را برده اند المپیک، پاداشی بیشتر از 10 میلیون تومان در نظر گرفته شود. واقعا تا کی می خواهیم همه ی پول هایمان را به پای فوتبال بریزیم و بی نتیجه بهش امید ببندیم؟
ضمیمه 1 : کاملا مطمئن بودم که دلم نمی خواهد فیلم ابد و یک روز را ببینم. یعنی مثلا اگر کسی می خواست این فیلم را ببیند و مرا هم دعوت می کرد مشکلی نداشتم ولی اینکه خودم بروم سینما به خاطر این فیلم، اصلا برایم ممکن نبود. بعد نمی دانم چرا امروز ظهر یکهو احساس کردم اگر این فیلم برداشته شود و من ندیده باشمش خیلی ناراحت می شوم. برای همین یکی از آن تصمیم های "یهویی" ام - که در اینجا بهش اشاره کرده بودم - گرفتم و از آن جایی که معمولا کسی حاضر نیست به هنگام تصمیم های یهویی آدم را همراهی کند، خودم تنهایی رفتم سینما.
و الان حسّ بعد از دیدن یک فیلم خوب را دارم! :)
ضمیمه 2 : نوید محمدزاده در این فیلم عااااالی بازی می کند. یعنی انننننننننقدر خوب که بعدش این شکلی بودم که، تو تا حالا کجا قایم شده بودی که هیچ کس استعدادت را کشف نکرده بود!
ضمیمه 3 : کتاب خنکای سپیده دم سفر را تمام کردم، معمولی بود کاملا. کتاب چهل سالگی خیلی بهتر بود.
فقط یک قسمت از این کتاب را خیلی دوست داشتم، وقتی روز آزادی زیور فرا رسیده و می خواهد کم کم سلولش توی زندان را ترک کند ...
یک لحظه فکر کرد انگار خواب می دیده، خوابی به درازای یک عمر. زیور دیگر آن دختر هفده ساله ای نبود که به زندان آمده بود. زیور زنی بود چندین ساله، زنی با خاطرات یک فا*حشه، یک دزد، یک قاچاقچی، یک قوّا*د و چندین عاشق. زیور خیلی بزرگ شده بود.
واقعا این پاراگراف را دوست داشتم.
ضمیمه 4 : "تعبیری است ایرونیک با تجلی غیر ملموس از دفورماسیون هنر ناب به کاربری روزمره."
می خواستم زیر مقاله اش نظر بگذارم "چرا فکر می کنیم هرچقدر کلمات قلنبه سلنبه ی بیشتری به کار ببریم درک و فهم مان از هنر بیشتر است؟"
ضمیمه 5 : کتاب هفته، سلوک نوشته ی محمود دولت آبادی.
ضمیمه 1 : کاملا مطمئن بودم که دلم نمی خواهد فیلم ابد و یک روز را ببینم. یعنی مثلا اگر کسی می خواست این فیلم را ببیند و مرا هم دعوت می کرد مشکلی نداشتم ولی اینکه خودم بروم سینما به خاطر این فیلم، اصلا برایم ممکن نبود. بعد نمی دانم چرا امروز ظهر یکهو احساس کردم اگر این فیلم برداشته شود و من ندیده باشمش خیلی ناراحت می شوم. برای همین یکی از آن تصمیم های "یهویی" ام - که در اینجا بهش اشاره کرده بودم - گرفتم و از آن جایی که معمولا کسی حاضر نیست به هنگام تصمیم های یهویی آدم را همراهی کند، خودم تنهایی رفتم سینما.
و الان حسّ بعد از دیدن یک فیلم خوب را دارم! :)
ضمیمه 2 : نوید محمدزاده در این فیلم عااااالی بازی می کند. یعنی انننننننننقدر خوب که بعدش این شکلی بودم که، تو تا حالا کجا قایم شده بودی که هیچ کس استعدادت را کشف نکرده بود!
ضمیمه 3 : کتاب خنکای سپیده دم سفر را تمام کردم، معمولی بود کاملا. کتاب چهل سالگی خیلی بهتر بود.
فقط یک قسمت از این کتاب را خیلی دوست داشتم، وقتی روز آزادی زیور فرا رسیده و می خواهد کم کم سلولش توی زندان را ترک کند ...
یک لحظه فکر کرد انگار خواب می دیده، خوابی به درازای یک عمر. زیور دیگر آن دختر هفده ساله ای نبود که به زندان آمده بود. زیور زنی بود چندین ساله، زنی با خاطرات یک فا*حشه، یک دزد، یک قاچاقچی، یک قوّا*د و چندین عاشق. زیور خیلی بزرگ شده بود.
واقعا این پاراگراف را دوست داشتم.
ضمیمه 4 : "تعبیری است ایرونیک با تجلی غیر ملموس از دفورماسیون هنر ناب به کاربری روزمره."
می خواستم زیر مقاله اش نظر بگذارم "چرا فکر می کنیم هرچقدر کلمات قلنبه سلنبه ی بیشتری به کار ببریم درک و فهم مان از هنر بیشتر است؟"
ضمیمه 5 : کتاب هفته، سلوک نوشته ی محمود دولت آبادی.
22 اردیبهشت
جواب بعضی سوال ها "نمی دانم" است.
خیلی چیزها هستند که در حال حاضر جواب شان "نمی دانم" است و بعضا تا سال ها بعد هم جواب شان "نمی دانم" باقی می ماند. خیلی وقت ها هست که آدم واقعا بعضی چیزها را نمی داند.
فقط نمی فهمم چرا آدم ها توقع دارند همه ی سوال هایشان جواب داشته باشد. و چرا آدم ها متوجه نمی شوند که جواب بعضی سوال ها "نمی دانم" است.
همین. "نمی دانم".
و این تنها پاسخی است که می شود به بعضی سوال ها داد.
ضمیمه 1 : حمید می گوید امروز از وزارت صنعنت و معدن با موبایلش تماس گرفته اند و آقای پشت خط گفته "آقای مر*عشی می خواستم ازتون خواهش کنم توی همایشی که قراره برای مدیران برتر برگزار بشه شرکت کنید" بعد که حمیدرضا عین هاج و واج ها مانده بوده که یارو درباره چی دارد حرف می زند، آقای آن طرف خط سوال کرده "فقط جسارتا ببخشید آقای مر*عشی شما چند سال سابقه ی مدیریت دارین؟ برای متن روی لوح تقدیرتون می پرسم"!
کاملا می توانم قیافه ی حمید را تصور کنم وقتی داشته برای آقای آن طرف خط توضیح می داده که هیچ سابقه ی مدیریتی ای ندارد و شماره اشتباه گرفته شده، بعد آقای آن طرف خط اصرار داشته که حمید خودِ همان آقای مر*عشی مورد نظرش است و بهتر است بیشتر از این شکسته نفسی نکند! :))))
ضمیمه 2 : حالا سوال اینجاست در چنین مملکتی که آنقدر ماشالا همه چیز سر جای خودش است که از وزارتخانه اش اشتباهی با موبایل آدم تماس می گیرند، چطور یک نگهبان ساده در بوستان گفتگو باید متوجه بشود که ما توی کیسه مان یک عدد گلدان کالانکوئا قایم کرده ایم؟!
ضمیمه 3 : نفس هایمان را در سینه حبس می کنیم و می رویم برای داشتن یک مهمانی شصت نفره ...
خیلی چیزها هستند که در حال حاضر جواب شان "نمی دانم" است و بعضا تا سال ها بعد هم جواب شان "نمی دانم" باقی می ماند. خیلی وقت ها هست که آدم واقعا بعضی چیزها را نمی داند.
فقط نمی فهمم چرا آدم ها توقع دارند همه ی سوال هایشان جواب داشته باشد. و چرا آدم ها متوجه نمی شوند که جواب بعضی سوال ها "نمی دانم" است.
همین. "نمی دانم".
و این تنها پاسخی است که می شود به بعضی سوال ها داد.
ضمیمه 1 : حمید می گوید امروز از وزارت صنعنت و معدن با موبایلش تماس گرفته اند و آقای پشت خط گفته "آقای مر*عشی می خواستم ازتون خواهش کنم توی همایشی که قراره برای مدیران برتر برگزار بشه شرکت کنید" بعد که حمیدرضا عین هاج و واج ها مانده بوده که یارو درباره چی دارد حرف می زند، آقای آن طرف خط سوال کرده "فقط جسارتا ببخشید آقای مر*عشی شما چند سال سابقه ی مدیریت دارین؟ برای متن روی لوح تقدیرتون می پرسم"!
کاملا می توانم قیافه ی حمید را تصور کنم وقتی داشته برای آقای آن طرف خط توضیح می داده که هیچ سابقه ی مدیریتی ای ندارد و شماره اشتباه گرفته شده، بعد آقای آن طرف خط اصرار داشته که حمید خودِ همان آقای مر*عشی مورد نظرش است و بهتر است بیشتر از این شکسته نفسی نکند! :))))
ضمیمه 2 : حالا سوال اینجاست در چنین مملکتی که آنقدر ماشالا همه چیز سر جای خودش است که از وزارتخانه اش اشتباهی با موبایل آدم تماس می گیرند، چطور یک نگهبان ساده در بوستان گفتگو باید متوجه بشود که ما توی کیسه مان یک عدد گلدان کالانکوئا قایم کرده ایم؟!
ضمیمه 3 : نفس هایمان را در سینه حبس می کنیم و می رویم برای داشتن یک مهمانی شصت نفره ...
7 خرداد
یک آمار جهانی می گوید به طور میانگین آدم ها حداکثر تا 15 دقیقه بعد از بیدار شدن شان از خواب، تلفن همراهشان را در دست می گیرند.
و می توانم با قطعیت بگویم صبح های پنج روز از هفت روز هفته ی من، خلاف این آمار را نشان می دهد!
ضمیمه 1 : بنی آدم نوشته ی محمود دولت آبادی برای من "کتاب دو هفته" شد به جای "کتاب هفته".
تقریبا می توانم بگویم از هیچ کدام از داستان های این کتاب خوشم نیامد. و کاملا با قسمت آخر اولین داستان موافق بودم که محمود دولت آبادی نوشته بود "گفتم، همان اول کار گفتم که نوشتن داستان کوتاه کار من نیست."
به نظر من هم واقعا نوشتن داستان کوتاه کار دولت آبادی نیست. - اگرچه که به نظرم زیاد هم مهم نیست و باید کتاب های محمود دولت آبادی را خواند.
ضمیمه 2 : تنها حس دلچسبی که موقع خواندن کتاب بنی آدم داشتم، حسی مشابه حس قباد بود بعد از سینما رفتن با شهرزاد ... حس اینکه دلم غنج می زد داستانی را می خوانم که محمود دولت آبادی تازه سه ماه قبل نگارش اش را تمام کرده ...
ضمیمه 3 : استرداد فیلم خاصی بود، پذیرایی ساده فیلم خاص تر، و "اژدها وارد می شود" خاص ترین فیلمی که تا به حال در سینما دیده بودم!
مانی حقیقی کارگردان خاصی است که به نظرم واقعا در خانواده ای خاص به دنیا آمده. و فیلم اژدها وارد می شود حقیقتا فیلم عجیب و غریبی است که حتی از پذیرایی ساده هم پیچیده تر و مرموزتر است.
اژدها وارد می شود یک داستان کاملا تخیلی و ژانگولر را روایت می کند که تمام طول فیلم تلاش شده با آوردن سندهای تاریخی ثابت کند یک داستان واقعی است. سیر اتفاقات تاریخی در فیلم آنقدر منطبق بر واقعیت حوادث و تاریخ ایران است که احتمال انکار کردنشان - جز در دقایقی کوتاه - حتی به ذهن آدم هم خطور نمی کند!
موسیقی فوق العاده ی کریستف رضاعی هم واقعا به فیلم می آمد.
ضمیمه 4 : لازم است در همین جا اعتراف کنم حضور صادق زیباکلام و سعید حجاریان که به صورت مستند وسط فیلم حرف می زنند باعث شد همه ی ما باور کنیم داستان فیلم تا حد خیلی زیادی واقعی است. و نمی توانید تصور کنید تا چه اندازه دچار یاس فلسفی شدیم وقتی مصاحبه های حجاریان و زیباکلام را خواندیم که هر دو می گفتند ماجرای فیلم کاملا خالی بندی بوده!
ضمیمه 5 : "هددددددی، نیاد بُکُشدت یه وقت :("
اسمس ای که واقعا باهاش خندیدم!
ضمیمه 6 : کتاب هفته، خنکای سپیده دم سفر نوشته ی ناهید طباطبایی
و می توانم با قطعیت بگویم صبح های پنج روز از هفت روز هفته ی من، خلاف این آمار را نشان می دهد!
ضمیمه 1 : بنی آدم نوشته ی محمود دولت آبادی برای من "کتاب دو هفته" شد به جای "کتاب هفته".
تقریبا می توانم بگویم از هیچ کدام از داستان های این کتاب خوشم نیامد. و کاملا با قسمت آخر اولین داستان موافق بودم که محمود دولت آبادی نوشته بود "گفتم، همان اول کار گفتم که نوشتن داستان کوتاه کار من نیست."
به نظر من هم واقعا نوشتن داستان کوتاه کار دولت آبادی نیست. - اگرچه که به نظرم زیاد هم مهم نیست و باید کتاب های محمود دولت آبادی را خواند.
ضمیمه 2 : تنها حس دلچسبی که موقع خواندن کتاب بنی آدم داشتم، حسی مشابه حس قباد بود بعد از سینما رفتن با شهرزاد ... حس اینکه دلم غنج می زد داستانی را می خوانم که محمود دولت آبادی تازه سه ماه قبل نگارش اش را تمام کرده ...
ضمیمه 3 : استرداد فیلم خاصی بود، پذیرایی ساده فیلم خاص تر، و "اژدها وارد می شود" خاص ترین فیلمی که تا به حال در سینما دیده بودم!
مانی حقیقی کارگردان خاصی است که به نظرم واقعا در خانواده ای خاص به دنیا آمده. و فیلم اژدها وارد می شود حقیقتا فیلم عجیب و غریبی است که حتی از پذیرایی ساده هم پیچیده تر و مرموزتر است.
اژدها وارد می شود یک داستان کاملا تخیلی و ژانگولر را روایت می کند که تمام طول فیلم تلاش شده با آوردن سندهای تاریخی ثابت کند یک داستان واقعی است. سیر اتفاقات تاریخی در فیلم آنقدر منطبق بر واقعیت حوادث و تاریخ ایران است که احتمال انکار کردنشان - جز در دقایقی کوتاه - حتی به ذهن آدم هم خطور نمی کند!
موسیقی فوق العاده ی کریستف رضاعی هم واقعا به فیلم می آمد.
ضمیمه 4 : لازم است در همین جا اعتراف کنم حضور صادق زیباکلام و سعید حجاریان که به صورت مستند وسط فیلم حرف می زنند باعث شد همه ی ما باور کنیم داستان فیلم تا حد خیلی زیادی واقعی است. و نمی توانید تصور کنید تا چه اندازه دچار یاس فلسفی شدیم وقتی مصاحبه های حجاریان و زیباکلام را خواندیم که هر دو می گفتند ماجرای فیلم کاملا خالی بندی بوده!
ضمیمه 5 : "هددددددی، نیاد بُکُشدت یه وقت :("
اسمس ای که واقعا باهاش خندیدم!
ضمیمه 6 : کتاب هفته، خنکای سپیده دم سفر نوشته ی ناهید طباطبایی
8 خرداد
بابا چیزهای خیلی سختی ازم می خواهد، حرف های سختی می زند.
ازم می خواهد حرف هایم را با آرامش بزنم و کلافه نشوم و منطقی برخورد کنم.
و این در شرایط کنونی خیلی سخت است، خیلی.
ضمیمه 1 : دلم می خواست می رفتم دبنهامز.
ضمیمه 2 : با تشکرات ویژه از تیم ملی والیبال!
ضمیمه 3 : هرگز تمامت را برای کسی رو نکن. بگذار کمی دست نیافتنی باشی. آدم ها تمامت که کنند، رهایت می کنند ...
ضمیمه 4 : همه ی روزها و شب هایی که - بی امان - بر من می گذرند ...
ازم می خواهد حرف هایم را با آرامش بزنم و کلافه نشوم و منطقی برخورد کنم.
و این در شرایط کنونی خیلی سخت است، خیلی.
ضمیمه 1 : دلم می خواست می رفتم دبنهامز.
ضمیمه 2 : با تشکرات ویژه از تیم ملی والیبال!
ضمیمه 3 : هرگز تمامت را برای کسی رو نکن. بگذار کمی دست نیافتنی باشی. آدم ها تمامت که کنند، رهایت می کنند ...
ضمیمه 4 : همه ی روزها و شب هایی که - بی امان - بر من می گذرند ...
9 خرداد
یک پست به مناسبت قهرمانی رئال مادرید! هه هه هه!
البته من زیاد احساس مثبتی نسبت به موفقیت آقای زیزو خان در امر مربیگری رئال ندارم ولی به هر حال مهم این است که این تیم قهرمان شده :)
ضمیمه 1 : واقعا تعجب کردم وقتی محمد موسوی در سِت دوم بازی امروز پنج تا سرویس پرشی پشت سر هم زد و همه شان داخل زمین کانادا قرار گرفت! توقع داشتم نهایتا سرویس دوم توپ به تور بخورد یا بیرون زمین کانادا فرود بیاید! واقعا از این همه پیشرفت اش در زدن سرویس تعجب کردم.
ضمیمه 2 : دیالوگی که در تمام دی ها و خردادهای مدت دانشگاه تکرار کرده ام: "خدایا باور کن ترم بعد درسامو به موقع می خونم"!
البته من زیاد احساس مثبتی نسبت به موفقیت آقای زیزو خان در امر مربیگری رئال ندارم ولی به هر حال مهم این است که این تیم قهرمان شده :)
ضمیمه 1 : واقعا تعجب کردم وقتی محمد موسوی در سِت دوم بازی امروز پنج تا سرویس پرشی پشت سر هم زد و همه شان داخل زمین کانادا قرار گرفت! توقع داشتم نهایتا سرویس دوم توپ به تور بخورد یا بیرون زمین کانادا فرود بیاید! واقعا از این همه پیشرفت اش در زدن سرویس تعجب کردم.
ضمیمه 2 : دیالوگی که در تمام دی ها و خردادهای مدت دانشگاه تکرار کرده ام: "خدایا باور کن ترم بعد درسامو به موقع می خونم"!
25 اردیبهشت
تمام کتاب "ته خیار" هوشنگ مرادی کرمانی به نظرم تنها همین سه قسمت خیلی خوب را داشت:
1) "زندگی به خیار می ماند، ته اش تلخ است."
2) "زندگی خیاری است که باید آغازش را کند و انداخت دور، چون دست ما نبوده."
3) آن جای داستان که پدر ایستاده روی پشت بام و دارد به دخترش زهرا می گوید "من می خواهم قلنبه های قیرگونی را صاف کنم. نه می خواهم منت بکشم نه پول الکی بدهم. خودم شده ام غلتک. قیرگونی کرده اند همه اش قلنبه قلنبه شده، اگر دوباره بیایند پول می گیرند. هُل بده." و ادامه می دهد "زندگی عین این پشت بام است. همه اش قلنبه قلنبه است. باید صافش کرد. من باشم کمی از این قلنبه را صاف می کنم. نباشم خودتان، تو و برادرهات و مادرت باید همه ی قلنبه ها را صاف کنید. تعارف ندارد."
ضمیمه 1 : من نمی بخشم.
ولی فراموش می کنم.
ضمیمه 2 : کتاب هفته، بنی آدم نوشته ی محمود دولت آبادی.
ضمیمه 3 : بالاخره باید بعضی چیزها را در نظر گرفت.
ضمیمه 4 : فکرِ نامزدی به هم خورده اش، هنوز از ذهن من بیرون نرفته است.
همین مراحل پروسه ی مزدوج شدن است که مرا به شدت می ترساند.
ضمیمه 5 : اینجاست که می گویند آدم های بی شعور به هیچ وجه با چند بار تذکر ما با شعور نخواهند شد.
1) "زندگی به خیار می ماند، ته اش تلخ است."
2) "زندگی خیاری است که باید آغازش را کند و انداخت دور، چون دست ما نبوده."
3) آن جای داستان که پدر ایستاده روی پشت بام و دارد به دخترش زهرا می گوید "من می خواهم قلنبه های قیرگونی را صاف کنم. نه می خواهم منت بکشم نه پول الکی بدهم. خودم شده ام غلتک. قیرگونی کرده اند همه اش قلنبه قلنبه شده، اگر دوباره بیایند پول می گیرند. هُل بده." و ادامه می دهد "زندگی عین این پشت بام است. همه اش قلنبه قلنبه است. باید صافش کرد. من باشم کمی از این قلنبه را صاف می کنم. نباشم خودتان، تو و برادرهات و مادرت باید همه ی قلنبه ها را صاف کنید. تعارف ندارد."
ضمیمه 1 : من نمی بخشم.
ولی فراموش می کنم.
ضمیمه 2 : کتاب هفته، بنی آدم نوشته ی محمود دولت آبادی.
ضمیمه 3 : بالاخره باید بعضی چیزها را در نظر گرفت.
ضمیمه 4 : فکرِ نامزدی به هم خورده اش، هنوز از ذهن من بیرون نرفته است.
همین مراحل پروسه ی مزدوج شدن است که مرا به شدت می ترساند.
ضمیمه 5 : اینجاست که می گویند آدم های بی شعور به هیچ وجه با چند بار تذکر ما با شعور نخواهند شد.
11 خرداد
مسئله به گمان من، فقط و فقط دل است.
ممکن نیست بتوان به دلی که برای تو تنگ نمی شود توسری زد و با فحش و تهدید و کتک مجبورش کرد برای آدم هایی تنگ بشود که مدت هاست از آن ها بی خبر مانده.
نمی توانم دلم را زورکی برای تو تنگ کنم.
ضمیمه 1 : لعنت به این شانس! چرا من نباید از جشن امضای پاییز فصل آخر سال است خبر داشته باشم :(
ضمیمه 2 : "سایه ی حضرتعالی کنده شه، ایشالا!"
ضمیمه 3 : به این نتیجه رسیدم فرقی نمی کند آواز بخوانی یا فیلم بسازی یا کتاب بنویسی. هرچقدر که اساس ماجرایش مرموز تر و غیر قابل لمس تر باشد، آدم ها بیشتر کنجکاو می شوند که هر طور شده از قضیه سر دربیاورند. و هرچقدر که سر درنیاورند، بیشتر ذهن شان درگیر می شود.
و هرچقدر که ذهن شان درگیرتر شود، بیشتر تحلیل های عجیب و غریب می کنند تا جایی که یکهو می بینی خودت که اصل قضیه را می دانی هم عمرا نمی توانستی همچین تحلیل بی ربطی ارائه کنی!
و اینطوری است که من احساس کردم تحلیل اش نسبت به "والیه" واقعا عجیب بود.
ضمیمه 4 : "حیف"؟!
باور کن تنها چیزی که نیست "حیف" است.
ضمیمه 5 : متشکرم از میرداماد.
ممکن نیست بتوان به دلی که برای تو تنگ نمی شود توسری زد و با فحش و تهدید و کتک مجبورش کرد برای آدم هایی تنگ بشود که مدت هاست از آن ها بی خبر مانده.
نمی توانم دلم را زورکی برای تو تنگ کنم.
ضمیمه 1 : لعنت به این شانس! چرا من نباید از جشن امضای پاییز فصل آخر سال است خبر داشته باشم :(
ضمیمه 2 : "سایه ی حضرتعالی کنده شه، ایشالا!"
ضمیمه 3 : به این نتیجه رسیدم فرقی نمی کند آواز بخوانی یا فیلم بسازی یا کتاب بنویسی. هرچقدر که اساس ماجرایش مرموز تر و غیر قابل لمس تر باشد، آدم ها بیشتر کنجکاو می شوند که هر طور شده از قضیه سر دربیاورند. و هرچقدر که سر درنیاورند، بیشتر ذهن شان درگیر می شود.
و هرچقدر که ذهن شان درگیرتر شود، بیشتر تحلیل های عجیب و غریب می کنند تا جایی که یکهو می بینی خودت که اصل قضیه را می دانی هم عمرا نمی توانستی همچین تحلیل بی ربطی ارائه کنی!
و اینطوری است که من احساس کردم تحلیل اش نسبت به "والیه" واقعا عجیب بود.
ضمیمه 4 : "حیف"؟!
باور کن تنها چیزی که نیست "حیف" است.
ضمیمه 5 : متشکرم از میرداماد.
31 اردیبهشت
اعتراف می کنم از اینکه به من نگفتند و رفتند در حد چی ناراحت شدم. اولش فکر کردم دارد شوخی می کند، بعد وقتی دیدم قضیه خیلی هم جدی است تعجب کردم، بعدترش که یادم افتاد می دانسته من خودم را برای چنین ایوِنت ای به هلاکت می رسانم و با این حال به من نگفته واقعا ناراحت شدم.
یک ساعت بعدش که دیدم شان، احتیاج به دوربین شکاری و تلسکوپ و عینک نداشت - نگاه من کاملا رنجیده بود. می خواستم بهش بگویم من هنوز بعد از 5 سال همان آدم قبلی ام، ولی آیا شما همان آدم های قبلی هستید؟
آیا شما، واقعا همان آدم های قبلی هستید؟ ...
ضمیمه 1 : یک صبح دل انگیز جمعه که سحرخیزانه از 6 صبح بیدار شوی، آهنگ "بدون تو" منصور - که البته دارای شعری بسیار بند تُمبانی و درپیت است ولی من بسیار به این آهنگ علاقمندم! - را گوش کنی و از بالکن این مدل صحنه های قشنگ را نظاره گر باشی ...
و فکر کنی، واقعا همینطوری است که
خونه ای که بدون آغوشه،
خاموشه ...
ضمیمه 2 : وانمود کردن خیلی راحت است. وانمود به اینکه ما هنوز همان آدم های قبلی هستیم و هنوز از "با هم حرف زدن" کلی بهمان خوش می گذرد و اصلا ذوق مرگ می شویم از دیدن یکدیگر، انگار هیچ کس دیگری توی این دنیا وجود ندارد و فقط ما هستیم و ما ...
دیگر حتی به تلاش برای یافتن جمله هایی که نشان دهنده ی خوشحالی ظاهری ام باشد هم نیازی نیست، مدت هاست این نقش و تمام جمله هایش را از حفظ بازی می کنم.
ضمیمه 3 : سوال اینجاست که چرا اصولا ژِن مادرهایی که خیلی خوشگل هستند به پسرهایشان منتقل نمی شود؟ چرا کروموزوم های پسرها در دریافت ژن خوشگلی مادرهایشان معمولا انقدر بی استعداد عمل می کنند؟
ضمیمه 4 : کتاب های محمود دولت آبادی به نظر من از آنهایی هستند که باید حتما خوانده بشوند مهم نیست ازشان خوشت می آید یا نه. اما به هر حال من زیاد نظر مساعدی به کتاب هایش ندارم، یک جوری بهشان وصل نمی شوم.
گفته شده بود راهنما در مسیر شناخته خواهد شد. بمانید تا به شما علامت داده شود. و در چنان احوالی تاب و توان هر آدم نسبت می یافت با نهایت کنش-واکنش سلسله اعصاب که یکی از آن ها توانایی ذهن بود و این که درون ذهن هر شخص چه میزان اندوخته وجود داشته باشد از دانایی و تجربه که بتوان با ورز دادنِ آن ذخیره ها خود را دچار کرد تا زمان بگذرد جدا شده از چسبندگی اش بر زمان، بر لحظه لحظه ی زمان که چنان کند و انگار تسخرزنان بر لحظه هایی ذلت بار که می گذشتند و نمی گذشتند.
نثر دولت آبادی خیلی خاص است. به نظرم یکجوری است که نمی شود مثلا توی اتوبوس کتاب هایش را خواند، نمی توانی بشنوی خانم پشت سری توی زنبیل خریدش چند کیلو سیب زمینی گذاشته و همزمان کتاب بخوانی و ذهنت روی هر دو قضیه تمرکز داشته باشد. قلم اش یکجوری است که باید شش دانگ حواست را جمع نثر کتاب بکنی تا ماجرای کتاب دستگیرت شود.
من با این مدل کتاب ها زیاد ارتباط برقرار نمی کنم.
یک ساعت بعدش که دیدم شان، احتیاج به دوربین شکاری و تلسکوپ و عینک نداشت - نگاه من کاملا رنجیده بود. می خواستم بهش بگویم من هنوز بعد از 5 سال همان آدم قبلی ام، ولی آیا شما همان آدم های قبلی هستید؟
آیا شما، واقعا همان آدم های قبلی هستید؟ ...
ضمیمه 1 : یک صبح دل انگیز جمعه که سحرخیزانه از 6 صبح بیدار شوی، آهنگ "بدون تو" منصور - که البته دارای شعری بسیار بند تُمبانی و درپیت است ولی من بسیار به این آهنگ علاقمندم! - را گوش کنی و از بالکن این مدل صحنه های قشنگ را نظاره گر باشی ...
و فکر کنی، واقعا همینطوری است که
خونه ای که بدون آغوشه،
خاموشه ...
ضمیمه 2 : وانمود کردن خیلی راحت است. وانمود به اینکه ما هنوز همان آدم های قبلی هستیم و هنوز از "با هم حرف زدن" کلی بهمان خوش می گذرد و اصلا ذوق مرگ می شویم از دیدن یکدیگر، انگار هیچ کس دیگری توی این دنیا وجود ندارد و فقط ما هستیم و ما ...
دیگر حتی به تلاش برای یافتن جمله هایی که نشان دهنده ی خوشحالی ظاهری ام باشد هم نیازی نیست، مدت هاست این نقش و تمام جمله هایش را از حفظ بازی می کنم.
ضمیمه 3 : سوال اینجاست که چرا اصولا ژِن مادرهایی که خیلی خوشگل هستند به پسرهایشان منتقل نمی شود؟ چرا کروموزوم های پسرها در دریافت ژن خوشگلی مادرهایشان معمولا انقدر بی استعداد عمل می کنند؟
ضمیمه 4 : کتاب های محمود دولت آبادی به نظر من از آنهایی هستند که باید حتما خوانده بشوند مهم نیست ازشان خوشت می آید یا نه. اما به هر حال من زیاد نظر مساعدی به کتاب هایش ندارم، یک جوری بهشان وصل نمی شوم.
گفته شده بود راهنما در مسیر شناخته خواهد شد. بمانید تا به شما علامت داده شود. و در چنان احوالی تاب و توان هر آدم نسبت می یافت با نهایت کنش-واکنش سلسله اعصاب که یکی از آن ها توانایی ذهن بود و این که درون ذهن هر شخص چه میزان اندوخته وجود داشته باشد از دانایی و تجربه که بتوان با ورز دادنِ آن ذخیره ها خود را دچار کرد تا زمان بگذرد جدا شده از چسبندگی اش بر زمان، بر لحظه لحظه ی زمان که چنان کند و انگار تسخرزنان بر لحظه هایی ذلت بار که می گذشتند و نمی گذشتند.
نثر دولت آبادی خیلی خاص است. به نظرم یکجوری است که نمی شود مثلا توی اتوبوس کتاب هایش را خواند، نمی توانی بشنوی خانم پشت سری توی زنبیل خریدش چند کیلو سیب زمینی گذاشته و همزمان کتاب بخوانی و ذهنت روی هر دو قضیه تمرکز داشته باشد. قلم اش یکجوری است که باید شش دانگ حواست را جمع نثر کتاب بکنی تا ماجرای کتاب دستگیرت شود.
من با این مدل کتاب ها زیاد ارتباط برقرار نمی کنم.
سوم خرداد
متشکرم از اصغر فرهادی که فروشنده را ساخت، و متشکرم از شهاب حسینی که آنطورها که می گویند خیلی خوب در نقش عماد ظاهر شد.
حالا شما برو اخراجی های 100 را بساز. برو اخراجی های 200 را بساز. اصلا برو 500 اش را بساز و بازیگرهای فیلم هایت را در همان حد اکبر عبدی و شریفی نیا نگه دار. برو در تمام سانس های ممکن در سالن های سینما فیلم اکران کن و باز وقتی دیگران موفقیتی کسب کردند آنها را بکوب و مقاله بنویس "آژانس شیشه ای یا آژانس گیشه ای؟" آقای اخراجی ها و رسوایی ها! در جشنواره کن موفقیت کسب کردیم، خیلی وقت هم هست که کسی با اظهار نظرهایش روی اعصابمان راه نرفته الان دارد زیادی بهمان خوش می گذرد ...
ضمیمه 1 : از بس این کانال آن کانال کردم دهنم صاف شد.
ضمیمه 2 : اصطلاحات جالبی که امروز یاد گرفتم، money laundering و hush money.
صرفا خواستم داشته هایم را با شما شریک بشوم!
ضمیمه 3 : هنوز فکر می کنم آدم هایی که موقع محاصره ی خرمشهر در زمان جنگ خودشان توی شهر مانده بودند و بقیه ی خانواده شان بیرون شهر، چه احساسی داشته اند؟
هربار به این نتیجه می رسم که واقعا خوشحالم در زمان جنگ ایران و عراق حضور نداشتم.
ضمیمه 4 : مهم این است که بالاخره همه ی آدم ها یک روز به چیزهایی که مثلا ده سال قبل به نظرشان با اهمیت می رسیده خواهند خندید.
ضمیمه 5 :
تا مقصد عشاق، رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه ی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی
بینی که در این ره، چه نشیب و چه فراز است!
وحشی بافقی
حالا شما برو اخراجی های 100 را بساز. برو اخراجی های 200 را بساز. اصلا برو 500 اش را بساز و بازیگرهای فیلم هایت را در همان حد اکبر عبدی و شریفی نیا نگه دار. برو در تمام سانس های ممکن در سالن های سینما فیلم اکران کن و باز وقتی دیگران موفقیتی کسب کردند آنها را بکوب و مقاله بنویس "آژانس شیشه ای یا آژانس گیشه ای؟" آقای اخراجی ها و رسوایی ها! در جشنواره کن موفقیت کسب کردیم، خیلی وقت هم هست که کسی با اظهار نظرهایش روی اعصابمان راه نرفته الان دارد زیادی بهمان خوش می گذرد ...
ضمیمه 1 : از بس این کانال آن کانال کردم دهنم صاف شد.
ضمیمه 2 : اصطلاحات جالبی که امروز یاد گرفتم، money laundering و hush money.
صرفا خواستم داشته هایم را با شما شریک بشوم!
ضمیمه 3 : هنوز فکر می کنم آدم هایی که موقع محاصره ی خرمشهر در زمان جنگ خودشان توی شهر مانده بودند و بقیه ی خانواده شان بیرون شهر، چه احساسی داشته اند؟
هربار به این نتیجه می رسم که واقعا خوشحالم در زمان جنگ ایران و عراق حضور نداشتم.
ضمیمه 4 : مهم این است که بالاخره همه ی آدم ها یک روز به چیزهایی که مثلا ده سال قبل به نظرشان با اهمیت می رسیده خواهند خندید.
ضمیمه 5 :
تا مقصد عشاق، رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه ی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی
بینی که در این ره، چه نشیب و چه فراز است!
وحشی بافقی
اول خرداد
خاطره چیز مزخرفی است به گمان من - خاطرات مسئله دار را می گویم.
خوب بود اگر می شد تمام خاطرات مسئله داری که از آدم در ذهن دیگران مانده را شیفت دیلیت کرد بدون اینکه امکان بازیابی دوباره شان وجود داشته باشد. یا مثلا اسیدی چیزی ریخت روی کله ی آدم ها به گونه ای که تمام خاطرات قدیمی مشکل دار از بین بروند.
بدی خاطرات مسئله دار این است که به هیچ عنوان فراموش نمی شوند. آنقدر در ذهن دیگران می مانند که من - که می شوم نوه ی همسایه ی خانه ی قدیمی پدری ات - با 23 سال سن، بالغ بر 46 بار تا حالا این خاطره را شنیده ام که مادر تو تا پانزده سالگی ات هر بار به خانه ی کسی می رفتید موقع بیرون آمدن جلوی همه و با صدای بلند می پرسیده "علی آقا دستشویی تون رو رفتین؟"!
حالا حدود چهل سال از زمان این خاطره گذشته، مادربزرگ من دیگر همسایه ی شما نیست، تو نماینده ی مجلس شده ای و مادرت سال هاست فوت کرده. ولی این خاطره همچنان در خانواده ی ما تعریف می شود!
همین است که می گویم خاطراتِ مسئله دار، بد هستند!
ضمیمه 1 : یکی از دکترهای دوست بابا یک خروار گل آورده بود که جلوی در ورودی بیمارستان بکارند. بابا می گفت یک گل خیلی خیلی خوشگل که نمی دانیم اسمش چیست کاشته اند، دوستش هم چون دیده بود بابا خیلی خوشش آمده چند تا از دانه ی آن گل بهمان داد که خودمان بکاریم.
نزدیک یک ماه است دانه ها را کاشته ام توی گلدان، از تمام آن 15 عدد دانه فقط یکی شان امروز جوانه زد و من چون تا حالا در ناامیدی مطلق به سر می بردم، الان از دیدن تنها جوانه ی گل مزبور در پوست خودم نمی گنجم! داشتم توی اینترنت دنبال روش های نگهداری و تکثیرش می گشتم، بعد متوجه شدم که این گل بسیار سمی است در حدی که تاکید شده بود به هیچ وجه در محل عبور و مرور کودکان این گیاه را نکارید!
الان سوال من این است که برای چی دوست بابا یک گل سمی جلوی در ورودی بیمارستان کاشته بود! :|
ضمیمه 2 : It's like the clock is always racing
ضمیمه 3 : دلم یک حرکت ژانگولر می خواهد.
ضمیمه 4 :
آنچه گفتند و سرودند، تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
مولانا
خوب بود اگر می شد تمام خاطرات مسئله داری که از آدم در ذهن دیگران مانده را شیفت دیلیت کرد بدون اینکه امکان بازیابی دوباره شان وجود داشته باشد. یا مثلا اسیدی چیزی ریخت روی کله ی آدم ها به گونه ای که تمام خاطرات قدیمی مشکل دار از بین بروند.
بدی خاطرات مسئله دار این است که به هیچ عنوان فراموش نمی شوند. آنقدر در ذهن دیگران می مانند که من - که می شوم نوه ی همسایه ی خانه ی قدیمی پدری ات - با 23 سال سن، بالغ بر 46 بار تا حالا این خاطره را شنیده ام که مادر تو تا پانزده سالگی ات هر بار به خانه ی کسی می رفتید موقع بیرون آمدن جلوی همه و با صدای بلند می پرسیده "علی آقا دستشویی تون رو رفتین؟"!
حالا حدود چهل سال از زمان این خاطره گذشته، مادربزرگ من دیگر همسایه ی شما نیست، تو نماینده ی مجلس شده ای و مادرت سال هاست فوت کرده. ولی این خاطره همچنان در خانواده ی ما تعریف می شود!
همین است که می گویم خاطراتِ مسئله دار، بد هستند!
ضمیمه 1 : یکی از دکترهای دوست بابا یک خروار گل آورده بود که جلوی در ورودی بیمارستان بکارند. بابا می گفت یک گل خیلی خیلی خوشگل که نمی دانیم اسمش چیست کاشته اند، دوستش هم چون دیده بود بابا خیلی خوشش آمده چند تا از دانه ی آن گل بهمان داد که خودمان بکاریم.
نزدیک یک ماه است دانه ها را کاشته ام توی گلدان، از تمام آن 15 عدد دانه فقط یکی شان امروز جوانه زد و من چون تا حالا در ناامیدی مطلق به سر می بردم، الان از دیدن تنها جوانه ی گل مزبور در پوست خودم نمی گنجم! داشتم توی اینترنت دنبال روش های نگهداری و تکثیرش می گشتم، بعد متوجه شدم که این گل بسیار سمی است در حدی که تاکید شده بود به هیچ وجه در محل عبور و مرور کودکان این گیاه را نکارید!
الان سوال من این است که برای چی دوست بابا یک گل سمی جلوی در ورودی بیمارستان کاشته بود! :|
ضمیمه 2 : It's like the clock is always racing
ضمیمه 3 : دلم یک حرکت ژانگولر می خواهد.
ضمیمه 4 :
آنچه گفتند و سرودند، تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
مولانا
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |